رويا شاه حسین زاده

دهان من همیشه
طعم کلمات را به خود می گیرد!
باور کن اگر بگویم شوکران
اگر سه بار
در سه روز متوالی
بگویم شوکران
زهر دهانم، ریه هایم را خون می کند .

بگیر
لطفا توالی این کلمات غمگین را
از دهان من بگیر
و میان اندوههای من
فاصله ایجاد کن.

من اگر سه بار
در سه روز متوالی
بگویم «فاصله»
واقعا از تو دور خواهم شد

رويا شاه حسین زاده

مرا به گریه نینداز
می‌شکنم
مثل فنجانی که وقتی شکست
نفهمیدیم
بوته‌ی نقاشی شده‌ی گل سرخش کجاست...

رويا شاه حسین زاده

بیا باور کنیم

عشق های گران

در زمان های ارزان

کنار خیابان ها فروخته شدند

و

تمام شد...

رويا شاه حسین زاده

چه می کنی با دلت ؟
اگر هزار سال پس از مرگ
ناگهان
بتپد؟
-با یک مشت خاک تپنده ی پر خاطره
چه می کنند؟-
*
چه می کنی
اگر درست در موسم لرزیدن دستهایت
دلت لرزید؟

- چه می توان کرد
با تنگ شکسته‌ای که دلش
ماهی بخواهد...

رويا شاه حسین زاده

گاهی
چراغ قرمز یک چهارراه
می تواند
خیابانی را گرم کند
غروبی را
شهری را
 
گاهی
ماتیک نارنجی زنی که گذشت
زمستانی را از یاد عابران می برد
چندان که دستهایشان را از جیبهایشان در می آورند
چندان که یقه های بالا کشیده ی پالتوهایشان را پایین
 
ما
به رنگهای گرم مدیونیم
و من
مردی میشناسم که زندگی دوباره اش را
مدیون لاک صورتی زنیست

رويا شاه حسین زاده

بارها 
و بارها
کسی توی این دریاچه غرق شده
آدم ها اما
همچنان پشت به دریا می ایستند
لبخند می زنند به لنزها
و عکس می گیرند.
همیشه پشت همه ی  عکس ها ی دو نفره
 
چند نفر 
مرده اند .

رويا شاه حسین زاده

ما به هر جان کندنی که بود
غروب جمعه ی دیگری را هم 
پشت سر  گذاشتیم !
 
این جمعه
از کجا می رود 
که قبل از روزهای دیگر هفته
بازمی گردد!؟

رويا شاه حسین زاده

دروغ بود
از خاک هیچ کس درخت نمی روید 
و گرنه تا حالا
هزاران  زیتون و انجیر و توت سیاه،
هر طور شده شاخه هایشان را به شهر
رسانده بودند 
تا هیچ بازمانده ای نتواند 
در مقابل برگهای به هم تنیده 
کسی را بعد از کسی
کسی را بجای کسی
کسی را با خیال کسی 
ببوسد.

رويا شاه حسین زاده

وعشق
آنقدرها هم که فکر می کردیم 
عادلانه نبود 
زن همسایه عاشق شد 
پیراهن بلندتری دوخت
من عاشق شدم
گریه های بلند تری سر دادم
در عصر ما
همه 
همیشه
دیر می رسند
یکی به اتوبوس
یکی به قطار
یکی 
به یکی...

رويا شاه حسین زاده

بهشت می تواند 
کسی باشد که دوستش داری
 
کسی که دوستش داری می تواند بهشت باشد
 
 
 
و مهم نیست اگر غروب ها
به جای نهرهای شیر و عسل 
با قرصی نان تازه به خانه بیاید.

رويا شاه حسین زاده

من کدامم هستم ؟

پیری ام؟

یا

جوانی ام؟

وقتی مرا میبوسی

به چه می اندیشی؟

به این که پیرزنی را بوسیده ای

که زمانی

زن زیبای جوانی بوده؟

یا زن جوانی را

که پیر شده !؟

رويا شاه حسین زاده

زنی که تکلیف زندگیش روشن نیست

موهایش را

روشن می کند

و زنی که خسته می شود

از خستگی,کوتاه،


حالا

به زنی فکر کن

که موهای روشن کوتاهی دارد...

رويا شاه حسین زاده

دوستت دارم های سیزده سالگی را

روی بخار شیشه ی کلاس کشیدیم

با یک قلب

و حرف اول یک اسم

دوستت دارم های بزرگ تر را

در نامه های عاشقانه نوشتیم

پنهانشان کردیم

هنوز هم یکی از آن نامه ها آنجاست

من از ترس مادرم

جوری پنهانش کردم که حتی خودم هم نتوانستم پیدایش کنم

و زنان در حوالی سی سالگی

شاید دیگر

قلبی روی بخار شیشه نکشند

اما

هنوز هم پر از دوستت دارمند

چند تا از دوستت دارمهایم را

برایت

مربای آلبالو درست کرده ام

چند تا را

گرد گرفته ام از اشیا

با یکی از آنها

پیرهنت را اتو کرده ام

و با یکی

با یکی دارم

این شعر را برایت می نویسم.

رويا شاه حسین زاده

بچه که بودم

پائیز با روپوش از راه می رسید.

بزرگ تر که شدم، پسر همسایه بود ؛

سربازی که

اسمم را توی کلاهش نوشته بود.

مادرش می گفت:

گروهبان جریمه اش کرده که هفت شب کشیک بدهد.


آن وقت ها

دوستت دارم ها را نمی گفتند ؛

کشیک می دادند...

رويا شاه حسین زاده

گاهی

یک پیراهن چهارخانه ی مردانه هم حتی

میتواند

خانه ی آدم باشد

که دلتنگی هایت را در جیبش بریزی

و دگمه هایش را

برای همیشه

ببندی .

رويا شاه حسین زاده

محبوب من
از دوست داشتنم می ترسد
از داشتنم می ترسد
از نداشتنم هم می ترسد

با اینهمه اما
مبادا گمان کنید مرد شجاعی نیست

وطنش  بودم اگر
به خاطر من می جنگید
و مادرش اگر
بخاطرم
جان ....
من اما
هیچ      کسش
نیستم
من
هیچکسش هستم .

رويا شاه حسین زاده

ابرهایی که توی این عکسند

تا حالا باید جایی باریده باشند

بی گمان

گلهای زیادی را رویانده اند

و بی گمان یکی از آن گلها را کسی برای معشوقه اش برده

فکر میکنم معشوقه باید لبخندی زده باشد از شادی

بی آنکه بداند

ما

در این عکس

چقدر

غمگین بوده ایم

رويا شاه حسین زاده

ما به اندوه هایمان

آب و دانه دادیم

پرنده شدند

پرشان دادیم

اهلی تر از آن بودند که تنهایمان بگذارند اما

دوباره برگشتند

با جفت‌هایشان

رويا شاه حسین زاده

در كدام اسفند

آگهي تسليت مرگ من

در كدام روزنامه‌ي باطله

بغض كدام پنجره را

پاك خواهد كرد؟!

رويا شاه حسین زاده

مرد

اگر

بودم

نبودنت را غروب های زمستان

در قهوه خانه ی دوری

سیگار می کشیدم .

نبودنت

دود می شد

و می نشست روی بخار شیشه های قهوه خانه .

بعد

تکیه می دادم

به صندلی

چشمهایم را می بستم

و انگشتانم را دور استکان کمر باریک چای داغ حلقه می کردم

تا بیشتر از یادم بروی

 

نامرد اگر بودم

نبودنت را

تا حالا باید

فراموش کرده باشم

 

مرد نیستم اما

نامرد هم نیستم

 

زنم

 

ونبودنت

پیرهنم شده است .

رويا شاه حسین زاده

بخند کودک همسایه

 

من اندوههای زیادی را دیدم

که سر پیچ همین خیابان

چشم انتظار بزرگسالی تو هستند .

رويا شاه حسین زاده

مکالمه های کوتاه

کفاف گلایه  های بلند مرا نخواهد داد

تا کی  سلام کنیم

حال هم را بپرسیم

و به هم دروغ بگوییم که خوبیم

 

دروغهایمان از سیم های تلگراف و کوهها و دشت ها عبور کنند و صادقانه به هم برسند

ما فقط

دروغهایمان به هم می رسد

 

من خوب نیستم

اصلا

رويا شاه حسین زاده

بعد از تو ما
 
باز هم خندیدیم اما
 
یک پای خنده‌های‌مان همیشه می‌لنگید

رويا شاه حسین زاده

من هيچ كس را آن سوي ديوارها نداشته باشم شايد

اما

در اين غروب كسالت بار

هيچ چيز به اندازه ي تلفني از زندان

خوشحالم نمي كند

و مردي كه اعتراف كند

گاهي

به جاي آزادي

به من مي انديشد .