بابک فرهاد نیا

خسته ام
بس که به تو نرسیده ام
با اینهمه
می خواهم اولین کسی باشم
که نبوسیده
کنارمی گذارم ات
زندگی.

بابک فرهاد نیا

پس از باران

به تنهایی خود

برگشتیم:

من و جهان

بابک فرهاد نیا

تو

هیچ کس منی

و هیچ کس دنیا

مثل تو نیست .

 

همه

با رفتن

تمام می شوند

تو

وقتی رفتی

آغاز شدی .

+ و آن/که شعرهایم را/سپید کرده/روزگارم نیست./ چلنگري
+ بیست سال/گذشته است .../دستهایم/سیب را/برای که می چینند ؟/ چلنگري

بابک فرهاد نیا

دلتنگ بازی های کودکانه نیستم

حالا هم  در کوچه ها

برای زمین خوردن

بهانه هست  ...

فقط می ترسم

می ترسم از اینکه

برای گریه کردن

روی پیراهن مادرم

زیادی بزرگ شده باشم.

بابک فرهاد نیا

تو حق داری

مهربانم

که سراغ تنهایی ام  را

هرگز نگیری

ردپای شعر م را

دیگر دنبال نکنی

 

سرخی بعد از غروب

هر قدر هم که

زیبا باشد

باز

قلب هیچ آسمانی را شاد

نخواهد کرد.


+ از چَشمت افتادم،/درست زیر پایِ عابری که داشت،/از خودش می‌گذشت!/نسترن وثوقي
+ تنها که باشی..، بیش از هرچیز/با واژه آغوش مشکل خواهی داشت../ حميد رضا هندي

بابک فرهاد نیا

سر راه زندگی

جز من

مردان بیشماری

بی شک

دوستت داشته اند

 
اما

او که برای خاطر دوست داشتن تو

از تو نیز

گذر کرد

تنها

من بودم.

بابک فرهاد نیا

تو نیستی

و دنیای من

همین درخت گیلاس است

که کاسه کاسه

میوه اش را

میان کودکان همسایه

تقسیم خواهم کرد.

بابک فرهاد نیا

میان شکوفه ها

ایستاده بودی

که باد آمد

همه را به یک نام

صدا زد

و آهسته در گوش درخت

آوازی خواند

که نفهمیدم

 

بهار بعد

همه را پس داده بود باد

و من تازه فهمیدم

همه چیز بازی بود

باد ترا می خواست.

بابک فرهاد نیا

در نبود تو

برگ زردی شده ام

میان برگهای سبز

تاب طعنه تابستان را

ندارم

کاش کاری کنی

پاییز بیاید

بابک فرهاد نیا

بر فراز رود

جای خالی نگاه تو

پلی شکسته است

زمستان این سو

آب می شود

بهار آن سو

یخ می زند.

بابک فرهاد نیا

با غروری از سنگ

سرفراز

از جنگ  کشتگان ت

باز آمدی

و ندانستی

که عاقبت

از دختری

شکست می خوری

تنها

در آینه

با چین های بسیار .

بابک فرهاد نیا

هرگز به مفهوم جهان

فکر نکرده بودم

حالا که می دانم

از مصدر جهیدن است

دستهایم را

باز می کنم

تا هردو

رها شده باشیم.

بابک فرهاد نیا

در خواب هرکه هستی

با خیال راحت بخند

 

هرکجای تنهایی

که گریه کنم

در آغوش تو ام.

بابک فرهاد نیا

عاقبت

نیامدی


رخت سپیدت را

از عریانی درخت

آویختم

 

آنگاه زمستان

عروس تمام فصل ها شد.

بابک فرهاد نیا

هنوز ایستاده ایم

من و عشق

در همان ایستگاهی

که تو

مارا در میان بهت آسمان وغربت غمناک زمین

ناگهان

رها

کردی


ما شکستیم اما

یکی عصای آن دیگری شد

و تو هرگز

آن مسافر گوژپشت عصابدست ایستگاه برفی را

بجا نیاوردی.