رسول يونان

سرزمین های دور زیباست
پراگ
استانبول
شانگ های
آمستردام ...
و تو
مثل سرزمین های دور زیبایی
دوری ، زیبایی ست
نزدیک نیا محبوب من !

رسول يونان

بچه که بودم
تو برای من
بادکنک بودی
و بعد
گل سرخی زیبا
در گلدان خانه
سرانجام تو کلمه
و من شاعر شدم
 
می دانم
فردا
تو قطاری مهربان خواهی شد
و مرا از اینجا خواهی برد...

رسول يونان

سرباز،
خسته و زخمی از راه رسید.
 
زن از خانه رفته بود...
 
زخمی که او را
در قطار و جنگل و جاده نکشته بود،
در خانه کشت...

رسول يونان

همیشه چیزی هست 
که تو را به یادم بیاورد؛
نمی توانم فراموشت کنم!
 
گرامافونی
در اعماق خاطره ها روشن مانده . . .

رسول يونان

دلم برای تو
 
تنگ شده است …
 
اما نمی‌دانم چه کار کنم!!
 
مثل پرنده‌ای لالم
 
که می‌خواهد آواز بخواند 
 
و نمی‌تواند...

رسول يونان

عشق

راهی‌ست برای بازگشت به خانه

بعد از کار

بعد از جنگ

بعد از زندان

بعد از سفر

بعد از …

 
من فکر می‌کنم

فقط عشق می‌تواند

پایان رنج‌ها باشد

به همین خاطر

همیشه آوازهای عاشقانه می‌خوانم

من همان سربازم
 
که در وسط میدان جنگ

محبوبش را فراموش نکرده است.

رسول يونان

سرما

مثل شیری دریایی

سیاه و سفید

می لغزد بر یخ های خیابان.

ما

در کافه ها ناامید نشسته ایم


تو می آیی

و در دهان ِ زمستان

خوشه ای انگور می گذاری

رسول يونان

اندوه‌ها در من شعله‌ور است و

ابرها در من در حال بارش

نیمی آتشم

نیمی باران

اما بارانم آتشم را خاموش نمی‌کند...

رسول يونان

ای پرنده زیبا
زخم بالت را که می‌بستم
عاشقت شدم
نباید این‌قدر بی‌رحمانه دور می‌شدی
بی پر و بالم من
آسمان به آسمان
چگونه دنبالت بگردم ؟
ای پرنده زیبا
اسیر زیبایی‌ات شده‌ام
مرا به قفس انداخته‌ای

رسول يونان

نخست برگ‌ها پریدند

بعد پرنده‌ها

سرانجام درخت تنها ماند

در تابلوی بیابان…!

رسول يونان

زندگی کمی دیوانگی می‌خواست

اما ما زیادی دیوانه شدیم

از تمام کافه‌ها بیرونمان کردند

ما زیادی دیوانه شدیم و

همه‌چیز را فراموش کردیم

غیر از خندیدن

به همه‌چیز خندیدیم و

خندیدن شغل ما شد

دیوانه که باشی

خودت هم نخندی

زخم‌هایت می‌خندند !

رسول يونان

ای کاش

نمی‌خندیدی

و آتش عشق

هرگز روشن نمی‌شد.

پیراهن‌مان سوخت

به شهر که آمدیم

به عریانی‌مان خندیدند

+بی برو برگرد/دوستت‌دارم/ولی/تو برگرد!/نسترن وثوقي
+مثلِ سربازی/ پیاده/ راه افتاده‌ام و فکر می‌کنم/ اگر به تو برسم /وزیر می‌شوم!/ کاظم خوش‌خو

رسول يونان

در اتاق تاریک

وقتی سیگارم را روشن می کردم

به شعله کبریت خیره ماندم

و این شعر

در ذهنم شکل گرفت

تاریکی را نمی شود به آتش کشید

باید تاریکی را روشن کرد.

رسول يونان

سال‌هاست

تلفنی در جمجمه‌ام زنگ می‌زند

و من

نمی‌توانم گوشی را بردارم

سال‌هاست شب و روز ندارم

اما بدبخت‌تر از من هم هست

او

همان کسی‌ست که به من زنگ می‌زند!

رسول يونان

می دانستم دیگر به آنجا بر نمی گردم

در آخرین عکس ها لبخند زدم

دشت را

به دست چشمه سپردم و

دریا را

به  دست ابرها

و او را

به دست ماه و درخت توت

تا همیشه زیبا و شیرین بماند

بعد رویاهایم را

برداشتم و آمدم

همین طور

روباه کوچکم را

همین روباه را

که دمش از شعرم بیرون زده است.

رسول يونان

آینه از دست باربران افتاد

و چهره تو که در آینه جا مانده بود

تکه تکه شد

چشمت را

دختر همسایه برداشت و فرار کرد...

ما

در اثاث کشی تو را از دست دادیم!