علیرضا عباسی

هر روز
پیراهنم را اتو می‌کنم
کفش‌ها را دستمال می‌کشم
زندگی اما مرتب نمی‌شود

علیرضا عباسی

زندانی

با خودش حرف می زند

زندانبان با خودش

هر دو به گلی فکر می کنند

که مشغول شکافتن دیوار است.

علیرضا عباسی

دلم می گیرد

وقتی تنهایی، زودتر از من

رو به رویت نشسته

و با تو چای می نوشد

علیرضا عباسی

با چند پوکه

زیرسیگاری کوچکی

درست کرده ام

هر سیگاری در آن می تکانم

صدای سربازی را می شنوم

که با یکی از فشنگها

خاموش شده است

علیرضا عباسی

روبرویت که می نشینم

احساس می کنم

هر دو

به دنیا پشت کرده ایم

علیرضا عباسی

کلمه ،

صدای خودش را می دهد

زنجیر ، صدای خودش را

کلمات گاهی به هم زنجیر می شوند

تا زندانی غمگینی

تنهایی اش را با دیوار قسمت کند

علیرضا عباسی


قطار

به سرعت دور می شود

ریل ها می دانند

مردی که در کوپه آخر نشسته

در ایستگاه جا مانده است

علیرضا عباسی

پنجره را ببند

در را قفل كن

كنج اتاقمان

جاي دنجي براي آزادي ست

علیرضا عباسی

اتاقي كه در من ساخته اي 

با ابعاد بسيار

و پنجره اي كوچك

پناهگاهي ست

براي جهان

كه هرشب آشفتگي هايش را

 روي تاقچه مي گذارد

 و روبروي من دراز مي كشد  


زخم هاي عميقش را مي بندم 

اقيانوس ها آرام مي شوند 

شكارچيان نهنگ به خانه برمي گردند

و اعتراف مي كنند

دوست داشتن براي زندگي كافيست


تفنگ ها سكوت مي كنند 

و سربازان به همسرانشان نامه مي نويسند

كه بزودي باز خواهند گشت  


جهان زير انگشتانم به خواب مي رود 

آرام از پنجره بيرون مي روم 

و به خوشبختي ساده ام 

لبخند مي زنم