گروس عبدالملکیان

پرندگانم را آزاد کردم

زیرا فهمیدم

نداشتن

تنها راه از دست ندادن است

گروس عبدالملکیان

ما چند نفر
در کافه‌ای نشسته‌ایم
با موهایی سوخته و...
سینه‌ای شلوغ از خیابان‌های تهران
با پوست‌هایی از روز
که گهگاه شب شده است

ما چند اسب بودیم
که بال نداشتیم
یال نداشتیم
چمنزار نداشتیم...
ما فقط دویدن بودیم
و با نعل‌های خاکی اسپورت
از گلوی گرفته‌ی کوچه‌ها بیرون زدیم. 
درخت‌ها چماق شده بودند
و آنقدر گریه داشتیم
که در آن همه غبار و گاز
اشک‌های طبیعی بریزیم

ما شکستن بودیم
و مشت‌هایی را که در هوا می‌چرخاندیم
عاقبت بر میز کوبیدیم 
و مشت‌هامان را زیر میز پنهان کردیم
و مشت‌هامان را توی رختخواب پنهان کردیم
و مشت‌هامان را در کشوی آشپزخانه پنهان کردیم
و مشت‌هامان را در جیب‌هامان پنهان کردیم...

باز کن مشتم را
هرکجای تهران که دست بگذارم
درد می‌کند
هرکجای روز که بنشینم 
شب است
هرکجای خاک...

دلم نیامد بگویم
این شعر
در همان سطرهای اول گلوله خورد
وگرنه تمام نمی‌شد.

گروس عبدالملکیان

بر فرو رفتگی های این سنگ
دست بکش
و قرن ها
عبور رودخانه را حس کن!
 
سنگ ها
سخت عاشق می شوند
اما فراموش نمی کنند...

گروس عبدالملکیان

تنهاتر از آنم
كه واقعيت داشته باشم
 
به خيابان مي روم
و ساعت ها در خودم قدم مي زنم
 
از تو 
تنها خاطره اي مانده است
كه امشب
چون اسبي زينَش مي كنم
بر آن مي تازم وُ
از استخوان هايم بيرون مي زنم
 
اسبي
كه ردِ سُم هايش بر دشت
سطري ست
كه در دوردست ، شعر مي شود. 

گروس عبدالملکیان

تو
غافلگیریِ رگبار بودی 
و من
مردی که چتر به همراه نداشت.

گروس عبدالملکیان

مهم نيست خانه‌ات کجا باشد
برای يافتنت کافی است
چشم‌هايم را ببندم
خلاصه بگويم حالا...
عشق پيچکی است که 
ديوار نمی‌شناسد

گروس عبدالملکیان

من مه ام
 
که گاه به زمین دل می بندم و
 
گاهی به آسمان،
 
و در میانه این شک
 
آرام آرام پراکنده می شوم . . .

گروس عبدالملکیان

و

شلیک هر گلوله خشمی‌ست

که از تفنگ کم می‌شود

سینه‌ام را آماده کرده‌ام

تا تو مهربان‌تر شوی.

+ و دلنوشته‌اي از جناب پرويز صادقي عزيز:

روزی اگر در کافه ای دنج مرد عاشقی را دیدی که کف دست معشوقش شعری

می نویسد و او چشم هایش را می بندد، دست هایش را به گونه هایش می سایدُ

می بوید حسادت نکن.

این روزها در شهر از نامه های بی نام و نشانی حرف می زنند که دست به دست

میان عشق می چرخد. ببین چه کرده ای با من !

حالا برای خودم شاعر گمنامی شده ام که شعرهایش در جیب هر عاشقی

می لولد و هر معشوقی خودش را جای تو می گذارد !

کاش تو هم بودیُ دست های گرمت را بوسه بوسه پر از عاشقانه می کردم ! و تو

نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ می شود وقتی جای خالی ات نگاهم را پر می کند

و من روی این میز یک نفره  طرح چشمان تو را حک می کنم ! و هـر شب بعد از

یک فنجان خاطره یک ترانهْ عاشقانه

تو را بر شانۀ آرزوهایم قلمدوش می گیرم و در نور آخرین چراغ خیابان

به رؤیا می پیچم

گروس عبدالملکیان

ما

كاشفان كوچه هاي بن بستيم

حرف هاي خسته اي داريم

اين بار

پيامبري بفرست

كه تنها گوش كند

گروس عبدالملکیان

مگرچند بار بدنيا آمده ايم

كه اين همه مي ميريم؟

چند اسكناس مچاله

چند نخ شكسته ي سيگار

آه،بليط يك طرفه!

چيزي غمگين تر از تو

درجيب هاي دنيا پيدا نكرده ام
«پيشنهاد ميكنم شعر رو كامل در ادامه مطلب
دنبال كنيد»



ادامه نوشته

گروس عبدالملکیان

موسيقي عجيبي ست مرگ

بلند مي شوي

وچنان آرام ونرم مي رقصي

كه ديگرهيچ كس

تورا نمي بيند

گروس عبدالملکیان


بازي را عوض ميكني

و خود را از طنابي مي آويزي

كه سال ها پيش

بر آن تاب خورده اي

گروس عبدالملکیان

دستانِ من نمی‏توانند

نه؛ نمی‏توانند

هرگز این سیب را

عادلانه قسمت کنند!‏

تو

به سهم خود فکر می‏کنی

من

به سهم تو‏...

گروس عبدالملکیان

درخت که می شوم

تو پائیزی !

کشتی که می شوم

تو بی نهایت طوفانها !

تفنگت را بردار

و راحت حرفت را بزن !