فریاد ناصری

میدانی آب راه خودش را دارد

پرنده راه خودش را دارد

در سرزمین من اما

راه ها

ادامه کلافی بودند

که گربه‌ای خسته به بازی گرفته بود.

فریاد ناصری

شاه و وزیر را به بازی گرفتیم و
دست بر قضا
جلاد شدیم

زندگی، قماری بود
كه در آن
هر دستی كه به زانو زدیم
دست حسرت بود

حالا كه كارمان به خط و نشان كشیده و
سكه‌های دو رو
میانه‌ی ما را گرفته‌اند
رفیق من!
بنداز و قبول كن
ما شیرهای دست‌آموزی بودیم
كه به دست‌های باختن، عادت كرده‌ بودند

فریاد ناصری

خسته

شبیه سیگار‌هایی آویزان

از چوب سیگار‌های پیرمردان

ناامید

مثل زمزمه‌ی هر شب پیر‌زنان
در بستر

 

شهری که در آن قد کشیدم

چنین بود

خیابانی کوتاه
بین غسالخانه و قبرستان