شهاب مقربين


چه مي‌شود کرد
دنيا همين خرابه بود
که به ما دادند
و ما به دست‌ خود خراب‌ترش کرديم


با هم نساختيم
هر يک خانه‌اي بنا کرديم
با ديوارها و دري
که پشت‌شان پنهان شديم


و هرگاه دلتنگ مي‌شديم
در را باز مي‌کرديم
به اميدِ ديدار
با ديوارِ روبه‌رو

فریاد ناصری

شاه و وزیر را به بازی گرفتیم و
دست بر قضا
جلاد شدیم

زندگی، قماری بود
كه در آن
هر دستی كه به زانو زدیم
دست حسرت بود

حالا كه كارمان به خط و نشان كشیده و
سكه‌های دو رو
میانه‌ی ما را گرفته‌اند
رفیق من!
بنداز و قبول كن
ما شیرهای دست‌آموزی بودیم
كه به دست‌های باختن، عادت كرده‌ بودند

پرویز صادقی

دلم کتابی ست بی ورق

 قصّه ام روی جلد تمام می شود
.
.
.
یکی بود یکی نبود