محمود غیاثی

می گفت

از بوی لیموزین های بالای شهر

و خوشبختی هایی

که دست نخورده دم در می گذارند

دهانم آب می افتد !

وقتی هرشب مادرم

اشک بیشتری برای سیر شدنمان

به دیگ اضافه می کند

وقتی تازه با لبخند تلخی

به یاد می آورد

که از گریه های دیشب هم

چیزی برای گرم کردن مانده است

بیچاره مادرم

نمیداند که دستپخت اش

سالهاست مزه آب میدهد !

محمود غیاثی

در این بخش از زندگی

وسط پاییز بستری ام

کنار من

پیرمردی ست که

دیگر نمیتواند سیب گاز بزند
ادامه شعر در
ادامه مطلب

ادامه نوشته

محمود غیاثی

هربار که لب روی لبهایت میگذارم

کوه های یخی در قطب فرو می ریزند

ما دمای زمین را بالا می بریم

میترسم اخبار امشب

تمام  جزئیات این اتفاق را

برای مردم بازگو کند!

محمود غیاثی

زندگی شاید

چشمهای نگران مادرم بود

وقتی گربه ای

از کنارشیشه های آبغوره لب بام می گذشت !

محمود غیاثی

چشم  می بندیم ، کابوس

باز میکنیم، تنهایی

پلک هم که نمیزنیم، جنون!