محمود غیاثی
می گفت
از بوی لیموزین های بالای شهر
و خوشبختی هایی
که دست نخورده دم در می گذارند
دهانم آب می افتد !
وقتی هرشب مادرم
اشک بیشتری برای سیر شدنمان
به دیگ اضافه می کند
وقتی تازه با لبخند تلخی
به یاد می آورد
که از گریه های دیشب هم
چیزی برای گرم کردن مانده است
بیچاره مادرم
نمیداند که دستپخت اش
سالهاست مزه آب میدهد !
از بوی لیموزین های بالای شهر
و خوشبختی هایی
که دست نخورده دم در می گذارند
دهانم آب می افتد !
وقتی هرشب مادرم
اشک بیشتری برای سیر شدنمان
به دیگ اضافه می کند
وقتی تازه با لبخند تلخی
به یاد می آورد
که از گریه های دیشب هم
چیزی برای گرم کردن مانده است
بیچاره مادرم
نمیداند که دستپخت اش
سالهاست مزه آب میدهد !


