شمس لنگرودي

صبور
مانند درختی که در آتش میسوزد
و توان گریختن ندارد!

حیرت زده مانند گوزنی که
شاخ های بلند
در شاخه گرفتارش کرده اند...!

همه, این روزها این چنینیم!

شمس لنگرودي

مرگ
در برابر تو سکوت میکند
و می اندیشد
کاش زندگی بود

شمس لنگرودي

دلم به بوی تو آغشته است
سپیده دمان
کلمات سرگردان برمی خیزند و
خواب آلوده دهان مرا می‌جویند
تا از تو سخن بگویم
کجای جهان رفته‌ای
نشان قدم هایت
چون دان پرندگان
همه سویی ریخته است
باز نمی‌گردی، می‌دانم
و شعر
چون گنجشک بخارآلودی
بر بام زمستانی
به پاره یخی
بدل خواهد شد.

شمس لنگرودي

روز
با کلمات روشن حرف میزند
عصر
با کلمات مبهم


شب
سخن نمی گوید
حکم می کند.

شمس لنگرودي

عشق

دکانی است

که مغازه دارش سالهاست مرده است

و تو غمناک

تکه نانی

برابر چشم او می دزدی

 

من سال هاست کودک این مغازه دارم

شمس لنگرودي

به شادي مردم اعتماد مکن،

برف!


تا مي‌باري نعمتي!


چون بنشيني،

به لعنت‌شان دچاري...

شمس لنگرودي

و تو هم روزی پیر می شوی

اما من، پیرتر از این نخواهم شد

در لحظه ای از عمرم متوقف شدم

منتظرم بیایی

و از برابر من بگذری

زیبا، پیر شده، آراسته به نوری

که از تاریکی من دریغ کرده‌ای.

شمس لنگرودي

دوستت دارم

و عشق تو از نامم می تراود

مثل شیره ی تک درختی مجروح

در حیاط زیارتگاهی.

+سال های سال/مثل عقابی خاموش پر زدم/شما در حيرت/من در حسرت./ شمس لنگرودي
+سر می روم از خویش/از گوشه گوشه فرو می ریزم/و عطر تو/رسوایم می کند./ شمس لنگرودي

شمس لنگرودي

بلیت خریده‌ام

ردیف جلو

تنها

برای خود آواز می‌خوانم

کف می‌زنم

ممنونم.



+و غمگین که باشی/جهان با دری بسته فرقی ندارد.../سیدعلی میرافضلی

شمس لنگرودي

ﺗﻤﺎﻣﻲ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻳﻚ ﺭﻭﺯﻧﺪ

ﺗﻜﻪ ﺗﻜﻪ

ﻣﻴﺎﻥ ﺷﺒﻲ ﺑﻲ ﭘﺎﻳﺎﻥ...

شمس لنگرودي

باد می وزید

که تو پر کشیدی

شاد بودید

هم تو

هم شکارچی گنگی

که از سر اتفاق

در سایه ی شاخه ها می گذشت.

شمس لنگرودي

به حرف ِ تو رسیده ام ،

به حروف نام تو ...

باقی حرفها را برای چه اختراع کرده اند ؟!

ترکیبشان

جز دروغی

برای ادامه ی زندگی نیست !

شمس لنگرودي

سنگم

آرام آرام می نویسم و خود را می تراشم

تا به شکل مجسمه ای در آیم

که تو بودایش کرده ی.


از دهان من اگر حرفی نیست

کوتاهی از من است

نمی دانم چگونه از تو سخن بگویم

با دهانی از سنگ.

شمس لنگرودي

دیر آمدی موسی

دوره ی اعجاز گذشته است،

عصایت را به چارلي چاپلین بده،

تا کمی بخندیم

شمس لنگرودي

تو نخواهی آمد

و شعر

داستان پرنده‌یی است

که پرواز را دوست دارد و

بالی ندارد.

شمس لنگرودي

در آغوش هم

در این دایره بی پایان

من امتداد توام

یا تو امتداد منی!

شمس لنگرودي


برای ستایش تو
 
همین کلمات روزمره کافی است ؛

همین که کجا می‌روی؟

دلتنگم,



برای ستایش تو
 

همین گل و سنگ ریزه کافی است

 
تا از تو بتی بسازم

شمس لنگرودي

باد می وزد

میوه نمی داند

زمان افتادن او امروز است


شمس لنگرودي

برای آنچه که دوستش داری


از جان باید بگذری ؛

بعد

می ماند زندگی

و آنچه که دوستش داشتی . . .

شمس لنگرودي

به این جهان

به جستجوی کسی نیامده بودم

و از جهان

به جستجوی کسی نرفتم

خواستم

آنچه را که نمی یافتم

یافتم

آنچه را که نمی خواستم

شیرین و تلخ

لفظ های جهان را چشیدم

و سپاس گفتم

کدبانوی کور را

شمس لنگرودي

پائيز

جنون ادواری سال است

پيرهنش را ريز ريز می كند

در ملافه ای به سفيدی برف

خواب می رود

با انگشتانی

كه از لبه تخت بيرون است

شمس لنگرودي


در کف‌مان کلیدی است
که قفلش را
گم کردیم.

آبی در هواست
که مَشربه‌یی نداریم.

کلماتی
که مدادی نداریم.

آوازی
که دهانی نداریم.

ساعتی
بی عقربه.

دستی
و تنی نداریم.

آیا زمان
به انتظار کسی خواهد ماند
با سوزنبانی که در جوانی خود مرده است.

شمس لنگرودي

آن قدر به تو نزدیک بودم

که تو را ندیدم

در تاریکی خود، به تو لبخند می زنم

شکرانه روزهایی

که کنار تو

راه رفته ام

شمس لنگرودي

چشمانی كو كه تو را ببينم

دهانی كه تو را بخوانم

گوشی كه تو را بشنوم

بارانم

می بارم

كورمال، كورمال

در كنارت

شمس لنگرودي

می‌گويم زغال چرا خاموشی!

گل سرخ هائی در دهانت پنهان است

چرا سخنی نمی گوئی

مگر كه بسوزانندت.

شمس لنگرودي

زخم بر زخم مي‌گذاری و نامش كوير مي‌شود
ميزبان عطش‌‌زده‌ای
كه نمكش طعام است
تفريحش
مسافر گم‌كرده راه.

شمس لنگرودي

مادر
بين من و اين پرنده كوچك
تو كدام شان را می خواهی.
پيداست پسرم
گرسنه ايم و اين پرنده ببين چه آوازی می خواند

شمس لنگرودي

سر بر زانوی كوير می گذارم
سوگندش می دهم بس كند
با اين همه آب
كه از آسمان مجروح می بارد
از گل و لای بی حاصل
سنگينم می كند.

شمس لنگرودي

سراسر امروز
باران بارید
اگر از سنگ‌ها آهی بر نمی‌خاست
جز من چه‌کس
غیاب تو را می‌دانست ؟