سینا علیمحمدی

آسانسوری شده ام

تنها

در برجی متروک

که سال هاست

بهانه ای برای اوج گرفتن

نداشته است

 

به خانه ام بیا

خسته ام

از این همه ایستادگی

سینا علیمحمدی

چوب پنبه از بطري

هوش از سر من

مي پَرَد و مي پَرَم به نوش

انتظار تمام شده است

مي نوشم به سلامتي نیامدنت

كه عاشقانه ترين فعل است

مي نوشم به سلامتي نخواستنت

كه خواستني تر از هميشه

در رگ هايم قدم مي زني

قدم مي زني وُ

چشم هايم را خيس مي كني

قدم مي زني وُ

لب هايم را بي حس مي كني

قدم مي زني وُ

حافظ را صدا مي زني

شيراز ِ شيراز

كلمه هاي تَر

در گلويم

پياله پياله

تكثير می شوند

- من و انكار شراب اين چه حكايت باشد -

مي نوشم وُ      

فرار مي كنم

فرار مي كنم از شاليزار چشم هات

پناه می برم به نارنجستان لبهات

كه مي بَرَد مرا

به اوج

آنجا كه ساقي

هِی از تو، ضمير ِ غايبت می گويد :

يك جام دگر بگير وُ من نتوانم

نتوانم وُ چوب پنبه را بردارم...

 

بردارم

که در رگ هايم

دوباره آرام بگيري

آرام

دُرست شبيه نارنجي

در مسير رودخانه

رودخانه ای

در امتداد ِ تن ِ شاليزار !

سینا علیمحمدی

حتا سلام هم نمی دهی

دلم برای صدایت

تنگ شده است لعنتی !

این روزها

بیش از آن که

به شالیزار خنده هات مهمانم کنی

شبیه صخره ای سنگی

روبه رویم می نشینی وُ

مرا به یاد کوهی می اندازی

که هیچ گاه

به کوهی دیگر

نمی رسد

انگار که دره ای

میان مان

دهان باز کرده است !