الناز باباخانی

دست هایت که نباشند

دست هایم

مشتی خاک می شوند

بر سر دنیا

الناز باباخانی

امکان ندارد

دیگر

پتوی بی خیالی  را

 هرشب

بر سرت بکشم

آن وقت خودم

  پشت به تو

تا صبح فکر کنم

به خوابیدن

دیگر میان خنده های نیمه کاره ام

 صبحانه ات را

کامل نخواهی خورد

و پیش پای حرف های لنگه به لنگه ات

کفش های جفت شده نخواهی دید

چراغ نیمه شب خانه

برای همیشه می میرد

و میز انتظار شام

قبل از آمدن تو 

با لای لای تاخیرت

به خواب خواهد رفت

آقای دیوار نامرئی!!!

من مادر ترزا نیستم

و دست هایم

برای عشق های بی سواد

نخواهند نوشت

حتی شعری را

برای سرگرمی

باور کن

حتی یک راهبه هم

 برای بی دریغ خوب بودن

نیاز به یک

 شخصیت حقیقی دارد

و کسی که بگوید

 نگاهم کن

الناز باباخانی

فنجانی شده ام

در گیومه ی دست هایت

طعم اشک هایم

مزه ی شعرم را

با زبانت آشنا می کند

و چشم هایت

جمله ی مهمی می شوند

که زیرش

باید خط کشید

اما تو زیرش می زنی

که دوستم داری

تا فنجان

از دست هایت رها شود

الناز باباخانی

تکلیف این شعر را

به تو سپردم

ترازوی عشق من

قاضیِ قراضه ای بود

که حُکمش

همیشه به خطا می رفت