مهدیه لطیفی

دلتنگی،

شوخی سرش نمی شود!


دلتنگی موریانه است و

من هنوز آدم نشده ام!


من هنوز،

چوبی ام...

مهدیه لطیفی

مثل فیلم های دهه هفتاد اروپا

دامنی دارم بلند

و خسته شدم

بس که تا آمدم عاشق شوم

جنگ شد

مهدیه لطیفی

دستت را به من نزن!

دستت را به من بزنی زخم خستگی ام دهان باز می کند

و بند نمی آید این خون

که تو با هر نامی که از در می آیی

پرستاری نمی دانی

+ به آدم های زرد اعتماد نکن/آنها برادر هر کسی می توانند باشند/ محسن جعفري
+ گاهي به سخن گفتن از زخم ها نيازي نيست/برنگرد.../من از نگاهي كه در آن عشق نيست/هراس دارم/ شاعر؟؟؟

مهدیه لطیفی

کاسه ی چشمم

جایی درست به قدر حجم تو را خالی دارد

راستی چاقی؟

لاغری؟

چهارشانه؟

یا...؟

تا تار عنکبوت نبسته بر این خالی

در چهارچوب در پیدا شو

من از عنکبوت ها و جمجمه های شکسته

من از انعکاس چکه چکه های آب از سقف

بر دالان های خالی

می ترسم

مهدیه لطیفی

مرثیه ای بر دق مرگی ِ پرنده

که خودش را تا توانست به دیوار ها کوبید

میله ها را شکست

و پشتِ قفس

آسمانی در کار نبود!

مهدیه لطیفی

سیاه چاله های کشف نشده

تنها جای امن اند

برای پنهان شدن

وقتی تو

بی رحمانه همه جا هستی!

مهدیه لطیفی

نگران تنهایی ام نیستم

نگران آن فکر ناخوانده ای ام

که صبح ها

نام تو را یدک کِشان

پیش از من بیدار می شود

و بر تخت سرگردان است

مهدیه لطیفی

جهان به خاک سیاه نشسته است

دوست داشتنت اما

تضمین ِ دوباره ی رویش است

تضمین ِ دوباره ی آفرینش


همین که از راه می رسی

عسل جاری می شود در رودهای بهشتی که بی شک نیست

و شیطانی که نیست

تعظیم می کند به انسانی که تویی

مهدیه لطیفی

چشم های تو

حرفی برای زدن ندارند

باید تا دیر نشده

تا عاشق نشده ام

کتانی هایم را بپوشم و...

...

عشق مرداب است!

مهدیه لطیفی

سکوت که می کنی

وزن جهان را تنها به دوش می کشم!

و کم که می آورم

زمین آنقدر کند می چرخد

که تو توی تقویم می ماسی

و من

آونگ می مانم

بین حقیقتِ تو

و افسانه ای که از تو در سرم دارم!



سکوت که می کنی

شب پشتِ پلک های سکوت

حتم می کند که تو هم تنهایی!

مهدیه لطیفی

این ابرها

جایی برای رفتن ندارند...!

اندوهِ تو بر سرم

لنگرگاهِ ابرهاست!

مهدیه لطیفی

بلند که می شوی
از روی خیالِ تنم
دلم می گیرد

دلم که می گیرد
بلند می شوم
روی دستِ تو
و پیش از آنکه دوباره بر خیالِ تنم بخوابی
تمام این شهر را
در همین چند متر خانه جا می گذارم

بیرونِ این خانه
این سنگ هایی که به پایم می گیرند و
رفتن را درد آور تر می کند
همان هایی اند
که سرت به آن ها خواهد خورد

مهدیه لطیفی

دلم را

از کفه ی ترازویت پس میگیرم

کفِ دستم می گذارم

و برایت ترانه ی خیرپیش می خوانم


راه بیفت

دنیا پر از شهرهایی ست

که دخترک های بی بهارش

تو را نشانه می روند

بی آنکه عاشق لبخند هایت شوند

مهدیه لطیفی

شاعر که باشی
دنیا را در بقچه ای از یاد می بری
و تمام عمر
می نشینی به امید یک اتفاق خوب
که اتفاقا بهتر از همه می دانی
که نیست

شاعر که باشی
دیوانه گی و دانایی ات در هم می آمیزد
و درک نمی کنی
خودت هم حتی
خودت را

مهدیه لطیفی

اینکه هستی...

اینکه نکند هستی ات نباشم...
.
.
معجزه ی چشم های تو

معجون آرامش و ترس است

مهدیه لطیفی

همین که قرص ها خوب اند

یعنی که دلم قرص نیست

همین که نمک ندارد این روزها

یعنی نمکدان را شکسته ای

که حالا

نمکدان به دست گرفته اند

و بر خستگی ام نمک می پاشند،

تمام روزهایی که دلم گرم نیست و

سرت گرم است

مهدیه لطیفی

باید می رفت

و رفت

مردی را می گویم

که هر نفس اش



نفس تنگ تر ام می کرد!

حالا باید دوباره به بزک دلداری بدهم

حتی اگر تا بهار

هزار بهار مانده باشد!

مهدیه لطیفی

شعر پشتِ شعر

می گیرانم به لب

شبیه ِ تنهایی ِ مردانی شده ام

که پیاده رو ها را

سیگار پشتِ سیگار

گریه نمی کنند

مهدیه لطیفی


زن

افسردگی اش را

پشتِ رژ لب قرمزش پنهان می کند

مرد

پشتِ هم خوابگی های همیشگی

با زنانی با رژ لب قرمز!

و " تنهایی"

هرگز کوله پشتی بر کتف نمی اندازد!

مهدیه لطیفی

دردی مبهم

هی دور می زند قلبم را

و هر بار به تو ختم می شود


این درد

تا به گریه بدل نشود

چیزی عوض نمی شود

باید هر چه زودتر به گریه برسم

نمی شود خوبی کنی و کمی بدتر شوی!؟

مهدیه لطیفی

من خواب تو را می دیدم و

رویایت را به گردن می آویختم

تو با من می خوابیدی و

رویا می ربودی از سینه ام

ما هر دو شاعر شدیم

من از دردِ رویاهای ربوده به خود می پیچیدم و

مردم می گفتند:

عجب شعرهایی!...

تو الهام می گرفتی از هر انحنا و

به مردم می گفتی:

ببینید چه شعرهایی!...

مهدیه لطیفی

هر روزی که نباشی

زمین خواب می رود بر مدار سوم

هر یک روزی که نیستی

همان یک قرنی ست

که مغول ها حمله کردند!

مهدیه لطیفی

تب می کنم هر شب

از داغِ ترانه ای که از دست های تو که بر تنم می ریزد

و هر صبح

رختِ رخوت بر تن

بر تختِ خالی بیدار می شوم


کدام رمالش

به تضمین کدام اسطرلاب

قول می دهد که دوستت بدارد کسی فردا

اینطور که من

امروز

...!؟

مهدیه لطیفی

آمدی
چشمم روشن شد
رفتی
چشمم تر

کجای دنیا کلمه ی مقابل ِ روشن، تر است!؟

مهدیه لطیفی

حرف هایت را
زدی
زدی
تا
زدی زیر همه شان

حرف هایم را
نزدم
نزدم
تا
زدم زیر اولین بارانی که زد

ببین جانم
من زنم
زن ها به حرف ها تکیه می زنند
و از حرف ها تکیده می شوند

و شک نکن اگر زبان اختراع نمی شد
هیچ زنی عاشقت نمی شد
بیزار هم

مهدیه لطیفی

آب می خورد
به صورتت
صبحی که گفتی برمی گردی
و آب نمی خورد
چشمم
که پرستو ها
این همه راه را با تو بروند و
با تو هم برگردند!

می دانستم پرستو ها
جایت می گذارند
و تو با همان کلاه و سیگار معروف
در به در می شوی تمام عمر
از این ترانه
به آن تابلو
از آن فیلم
به این داستان
و ادامه دارد این داستان تا ابد...
حتی اگر عشق
دروغ محضی باشد،
زاییده ی تنهایی ِ انسان!

مهدیه لطیفی

سیگار
بر تخت تو را می کِشد
تو
مرا می کُشی
من
تو را بر بوم...

مهدیه لطیفی

برای ماهی
با سه ثانیه حافظه
تنگ و دریا یکی ست!
دست من و شما درد نکند
که دل ِ تنگ آدم ها را
با یک عمر حافظه
توی تُنگ می اندازیم
و برای ماهی ها دل می سوزانیم!

مهدیه لطیفی

آن مرد
با "نیامدن" آمد!