اعظم کمالی
من و صبح
با هم از راه می رسیم
سر یک میز می نشینیم
چای می خوریم
خمیازه می کشیم
و دست در گردن یکدیگر
شعری را که شب
در دهانمان انداخته بود
مزه مزه می کنیم
من به رفتن فکر می کنم
صبح به ماندن
با هم از راه می رسیم
سر یک میز می نشینیم
چای می خوریم
خمیازه می کشیم
و دست در گردن یکدیگر
شعری را که شب
در دهانمان انداخته بود
مزه مزه می کنیم
من به رفتن فکر می کنم
صبح به ماندن