من و صبح

با هم از راه می رسیم

سر یک میز می نشینیم

چای می خوریم

خمیازه می کشیم

و دست در گردن یکدیگر

شعری را که شب

در دهانمان انداخته بود

مزه مزه می کنیم

من به رفتن فکر می کنم

صبح به ماندن