و

شلیک هر گلوله خشمی‌ست

که از تفنگ کم می‌شود

سینه‌ام را آماده کرده‌ام

تا تو مهربان‌تر شوی.

+ و دلنوشته‌اي از جناب پرويز صادقي عزيز:

روزی اگر در کافه ای دنج مرد عاشقی را دیدی که کف دست معشوقش شعری

می نویسد و او چشم هایش را می بندد، دست هایش را به گونه هایش می سایدُ

می بوید حسادت نکن.

این روزها در شهر از نامه های بی نام و نشانی حرف می زنند که دست به دست

میان عشق می چرخد. ببین چه کرده ای با من !

حالا برای خودم شاعر گمنامی شده ام که شعرهایش در جیب هر عاشقی

می لولد و هر معشوقی خودش را جای تو می گذارد !

کاش تو هم بودیُ دست های گرمت را بوسه بوسه پر از عاشقانه می کردم ! و تو

نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ می شود وقتی جای خالی ات نگاهم را پر می کند

و من روی این میز یک نفره  طرح چشمان تو را حک می کنم ! و هـر شب بعد از

یک فنجان خاطره یک ترانهْ عاشقانه

تو را بر شانۀ آرزوهایم قلمدوش می گیرم و در نور آخرین چراغ خیابان

به رؤیا می پیچم