رضا كاظمي
در من سالهاست دیگر
پنجرهای روو به خیابان باز نمیشود!

رضا كاظمي
پدر بزرگ
خدا را در گوشهایم تزریق کرد؛
و مُرد.
تو که آمدی
خدا به قَهر از من رفت.
سعدی گفته بود وُ
من گوش نگرفته بودم
که "دو پادشاه در یک اقلیم نگنجند!"
رضا كاظمي
ما هیچ وقت به هم نمی رسیم!
سال هاست روبه روی هم
دو سوی ریل ها می ایستیم
به هم نگاه می کنیم
و شاخه های گل
پژمرده می شوند
میان دست های مان.
تقصیر ما نیست
قطارها
به سرعت می گذرند!
رضا كاظمي
نیا !
تو اگر بیایی
دیگر کسی مرا نمیخواند.
مردم که احمق نیستند،
خوبْ فرقِ اصل و بَدَل را میفهمند!
رضا كاظمي
دلم دیگر به زندهگی گرم نیست.
مادر میگوید:
باید کمی به خودت برسی!
اما چهگونه،
وقتی از هر طرف میروم، به تو میرسم؟!
رضا كاظمي
از وقتی رفتهای
همهچیز زیباتر شده است:
پاییز، تماشای غروب و سفر دُرناها،
قدم زدن در خیابان و ...
کاش زودتر میرفتی!
رضا كاظمي