سارا محمدی اردهالی

دیر رسیدم
کادر
بسته شده بود
صدای شاتر
پیچید به نگاهم
سعی کردم طبیعی باشم
که مثلا
دیدنِ دوباره‌ات ساده است
فلاشِ بعدی
مچم را گرفت:
دو چشم تار و لبی لرزیده
عکاس نتوانست
با فتوشاپ آرامشان کند
مرا برید
از گوشه‌ی خاطرات تو
و
حواسش نبود
روی شانه‌ات
چهار انگشت کوچک
جا مانده



+[گل]سپاس بابك جان از نظرت

اعتقاد خاصي به اين مقوله دارم كه فرمودين :
+ شعر مستلزم شوکی است که باید به خواننده وارد کند...
+یک نیروی مرموز که باید در جایی در مخیله ی مخاطب اثر کرده و منجر به آزاد شدن انرژی خاصی می شود...

و به حقيقت شعر حد اعلای فعالیت ذهن و احساس آدمی ست.

لطف كردين وقت گذاشتين بابك جان
بازهم سپاس

علي اسداللهي

من

كاناپه‌ای پوسیده

در باران ...

تو

سربازی دورافتاده

با گلوله‌ای در پهلو ...

چقدر دیر

همدیگر را پیدا كردیم ...