دیر رسیدم
کادر
بسته شده بود
صدای شاتر
پیچید به نگاهم
سعی کردم طبیعی باشم
که مثلا
دیدنِ دوباره‌ات ساده است
فلاشِ بعدی
مچم را گرفت:
دو چشم تار و لبی لرزیده
عکاس نتوانست
با فتوشاپ آرامشان کند
مرا برید
از گوشه‌ی خاطرات تو
و
حواسش نبود
روی شانه‌ات
چهار انگشت کوچک
جا مانده



+[گل]سپاس بابك جان از نظرت

اعتقاد خاصي به اين مقوله دارم كه فرمودين :
+ شعر مستلزم شوکی است که باید به خواننده وارد کند...
+یک نیروی مرموز که باید در جایی در مخیله ی مخاطب اثر کرده و منجر به آزاد شدن انرژی خاصی می شود...

و به حقيقت شعر حد اعلای فعالیت ذهن و احساس آدمی ست.

لطف كردين وقت گذاشتين بابك جان
بازهم سپاس