می خواستی لباست را در بیاوری

گفتم بماند برای وقتی که عقل مان به این چیزها برسد

استخوان های سینه ام داشت می سوخت

شنیده بودم فرهاد سوخت

فروغ سوخت

شهید جواد معبودی سوخت

و حالا که عقل مان به این چیزها می رسد

مرا به بچه ات نشان میدهی

می گویی این آقا که سینه اش سوخته است

می توانست پدرت باشد