نیلوفر ثانی
رفته ای ، اما
میخوانم َ ت در شعری
می نشانم َت در واژه ها
اینگونه
خود را به تو می رسانم...
نیلوفر ثانی
تا کوچ اینهمه رخوت و تنهایی
به شانه ی کدام مهری میتوان آویخت ؟
و دست کدامین مهتاب را
تا پیوند طلوعی دیگر
میتوان گرفت؟
پرسه ی بیهوده ایست
این حوالی
رخوت و تنهایی
درد مشترک آدمهاست ...
نیلوفر ثانی
چه فروغی در لحظه هایم
وقتی
پای چشمهای خورشیدی ات را
پشت هزار کوه ِ فاصله و دوری
بسته ای
چه انبساط خاطری
که ملال دلمان
به باد لبخندت آرام نشد
و سایه بخت بلندت
برسرمان سایه نشد
مد ِدلتنگی ، آخر
خانه خرابمان میکند
به آمدنت
اندوه ِ اینهمه انتظار را
جزر محبّت کن ....
نیلوفر ثانی
نیلوفر ثانی
نیلوفر ثانی
هَـر بار خــاطره ای
تــکان میخورَد
از جــای ِخـود ،
آوار میـــشود
بـَـر دلـــم
درد ِنبودَنت
تقصــیر ِتـو نیــست
مـَن بر گســل ِروزگار
افتــاده تقــدیر َم
نیلوفر ثانی
چَشم از مَن بر نـَدار
چو کودکی سر به هوا
به دنبال ِ مادر
هرکه را شبیه تو ببینم ،
دامنش ميگیرم ...